تازه ترین و کامل ترین گالری عکس هایدیا میرزا مانکن مدل و بازیگر هندی
بازیگر نقش مقابل محمدرضا گلزار در فیلم جدیدسلام بمبیی
بیوگرافیدیا میرزا
دیا میرزا (به انگلیسی: Dia Mirza) زاده ۹ دسامبر ۱۹۸۱ یک هنرپیشه، و مانکن (فرد) اهل هند است.
از فیلمها یا برنامههای تلویزیونی که وی در آن نقش داشته است میتوان به ام شنتی ام اشاره کرد. در پرونده این بازیگر ٣٤ ساله هندی، ٤٠ فیلم به چشم میخورد؛ «دیا میرزا» در سال ٢٠٠٠ ،عنوان دختر شایسته آسیا و اقیانوسیه را از آن خود کرد و در مدت فعالیتش در سینمای بالیوود، 11 بار نامزد دریافت جایزههای مختلف شد و توانست 9 جایزه را از آن خود کند.
واپسین موفقیت «میرزا» بازی در فیلم «paanchadhyay» بود؛ این فیلم در بسیاری از فستیوال های معتبر جهان پذیرفته شد و در جشنواره جیپور هند ، جایزه بهترین بازیگر زن به این بازیگراعطا شد. میرزا در فیلمهای «نمی توانم تو را فراموش کنم » با سلمان خان ،«پارینیتا » با آمیتاب باچان،«باجگیری» با پریانکا چوپرا و أجی دیوگن «بهت نگفتم» با آیشواریا رای و آمیتاب باچان همبازی بوده است.
او در پروژه مشترک سینمای ایران و بالیوود نقش مقابل محمدرضا گلزار را در فیلم «سلام بمبیی» بازی کرد.
زندگی شخصی و خصوصیدیا میرزا
دیامیرزا با نام اصلی دیا هاندریچ بعد از حضور در عرصه مدلینگ و پیروزی به عنوان بانوی برتر آسیا وارد بالیوود شد. او در رسانهها به خاطر کارهای اجتماعیاش معروف است. دیا به همراه ساحل سنگا و زایدخان شرکتی به نام بورنفری اینترتینمنت در عرصه تهیهکنندگی فیلم را اداره میکند.
اولین فیلم آنها «عشق برهم زننده زندگی» نام داشت که 17 اکتبر 2011 اکران شد. دیا در حیدرآباد ایالت اوتارپرادش متولد شد. پدرش فرانک هاندریش نقاش و گرافیستی آلمانی بود که به معماری و طراحی دکوراسیون نیز میپرداخت و اصالتی مونیخی داشت. در حالی که مادرش دیپا از اهالی بنگال بود که او هم نقشهکش ساختمان و طراح دکوراسیون است و در حال حاضر فعالیتهای اجتماعی مختلفی را در زمینه کمک به معتادان و الکلیها انجام میدهد.
وقتی دیا چهارسال و نیمه بود والدینش از هم جدا شدند و نزدیک به پنج سال بعد پدرش از دنیا رفت. مادرش نیز در ازدواج مجدد، با احمدمیرزا زندگی خود را سر گرفت که او نیز سال 2003 از دنیا رفت. دیا برای کارهای هنری خود نام فامیل ناپدریاش را انتخاب کرد. هنگامی که در خیراتآباد در حومه حیدرآباد زندگی میکردند به دبیرستان دخترانه ویدیارانایا میرفت و بعد راهی کالج استنلی جونیور شد.
در آخر نیز در رشته هنر از دانشگاه آندراپرادش در حیدرآباد فارغالتحصیل شد. بعد از آن دیا وارد رقابتهای بانوی شایسته هند شد و سپس به مسابقات بانوی آسیا رسید و مقام اول را در سال 2000 کسب کرد. این مسابقات در فیلیپین انجام میشد و دیا میرزا اولین هندی بعد از 27 سال بود که به مقام اول میرسید. دیامیرزا مدتی است با ساحلسنگا ازدواج کرده است و همچنین در کنار زایدخان، دیگر بازیگر سینمای هند، شرکت تولید فیلمشان را اداره میکنند و به این شکل وارد دنیای تهیهکنندگی نیز شده است.
پدر آلمانی، مادر بنگالی
من متولد حیدرآباد هستم و آنجا بزرگ شدم. اما پدرم آلمانی و مادرم بنگالی بودند. پدرم معمار و طراح گرافیک بود که به کل دنیا سفر میکرد و شیوه تدریس را به معلمها یاد میداد. در یکی از همین سفرها و در بازدید از مکسمولر باون در دهلی، مادرم را میبیند که به طور اتفاقی مادر من هم زبان آلمانی را برای خواندن انتخاب کرده بود و آن زمان میتوانست خیلی روان و خوب صحبت کند و حتی بنویسد. آنها طی یک عشق توفانی با هم ازدواج کردند و من به دنیا آمدم. وقتی چهارسال و نیم سن داشتم پدر و مادرم از هم جدا شدند و هر دو دوباره ازدواج کردند.
پدر خودم وقتی 9 ساله بودم فوت کرد. از طرفی مادرم هم ازدواج کرد اما از اینکه ناپدریام را پدر خونی خودم ندانم، متنفر بودم. او مرد شگفتانگیز و خوبی بود و هیچ وقت سعی نکرد جای پدر خونیام را بگیرد. او هم در سال 2003 فوت کرد. ناپدریام مسلمان و اهل حیدرآباد بود و من اسم فامیلم را از روی فامیل او برداشتم. شوک بزرگ زندگی من بزرگترین ضربهای که خیلی روی زندگیام تاثیر گذاشت، مرگ پدرم بود. من در هر مسالهای به او تکیه کرده بودم. همسر دومش باردار بود که او فوت کرد و بعد از مرگش آن خانم دوباره ازدواج کرد. این جوری شد که من تنها بچهاش در زمان زنده بودنش بودم. البته نتوانستم جسدش را ببینم چون اجازه ورود به مراسم را نداشتم.
راستش حتی قبل از اینکه ما برسیم خانوادهاش همه کارها را انجام داده بودند و مراسم را تمام کرده و منتظر ما نمانده بودند. تا مدت زیادی نتوانستم گریه کنم چون باورم نمیشد که او فوت کرده است. مشکل کوچک دنیای بزرگ من تنها فرزند پدر و مادرم بودم اما با اینکه تکفرزند بودم تا به امروز هیچ وقت مادرم با من رفتار نازپروردهای نداشته است. او تمام سعیاش را کرد که من را مستقل بار بیاورد تا بتوانم روی پای خودم بایستم. یاد گرفتم که بارها همه چیز را از نو بسازم و اشتباهات و خرابیها را جبران کنم. حرفهای پدرم را هم هنوز به وضوح به یاد دارم. او مرد خیلی خلاقی بود و ای کاش همه مثل او بودند. او قهرمان من بود. وقتی پدر و مادرم از هم جدا شدند، من روزهای هفته پیش مادرم بودم و آخر هفتهها کنار پدرم.
یادم هست یک روز وقتی که از مدرسه بازگشته بودم روی پلههای بیرون نشسته و منتظر پدر بودم چون در خانه قفل بود. بعد از مدت کوتاهی او رسید و دید که ناراحتم. از من پرسید: « چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟» و من جواب دادم: « به خاطر اینکه من مشکلات زیادی دارم.» این حرف از دهان بچهای به سن من بامزه بود و او خندید و گفت: « جدی؟ بیا برویم چیزی نشانت بدهم.» مرا به اتاقم در خانه خودش برد که همه آن را با دستهای خودش ساخته بود، از تخت و کمد گرفته تا اسباببازیها. بعد نقشه جهان را نشانم داد.
روی چند نقطه دست گذاشت و کشورهایی را به من نشان داد تا نوبت به حیدرآباد رسید که یک نقطه ریز بود. من سردرگم به او نگاه کردم و پرسیدم: « حیدرآباد فقط یک نقطه است پدر؟» و او گفت: « حالا میتوانی تصور کنی که مشکلت اصلا بزرگ نیست؟» پدرم در آن سن پایین چنین چشماندازی را به من نشان داد و همین داستان سالیان سال به من کمک کرد. به طوری که هر وقت ناراحت میشوم این قصه را به خودم یادآوری میکنم. مادر قهرمان من مادرم را بیشتر از همه دوست دارم. حس میکنم بند نافم با او هرگز قطع نشده است. رابطه من با مادرم از یک رابطه معمولی دختر و مادری فراتر رفته چون ما بیشتر تجربیات زندگیمان را با هم شریک بودیم.
زندگی به او خیلی فشار آورد، چیزهای زیادی را از دست داد و من میدیدم که او هر بار دوباره برخاست، جنگید و کاری کرد که اتفاقهایی که میخواست بیفتد. سالهای زیادی را کار کرد. بعد از فوت پدر دومم به علت نارسایی چند عضو، مادر با من در بمبیی زندگی کرده، برای بهبود در مرکز درمانی ریکاوری کار میکند. مرگ عجیب ناپدریام راستش کمی دیر با ناپدریام ارتباط برقرار کردم. یعنی زمانیکه به دوره نوجوانی رسیده بودم ولی این ارتباط خیلی نزدیک و پر از احترام بود. البته وقتی کوچکتر بودم نمیدانست چطور با من ارتباط برقرار کند. زمانی ارتباط خوبی بین ما برقرار شد که من خانه را ترک کردم و به بمبئی آمدم. آن زمان بود که فهمیدم چه نقش مهمی در زندگی من داشته و من چقدر دوستش دارم. من دیگر شانس بازگشت به حیدرآباد را پیدا نکردم تا با او زندگی کنم اما خوشحالم که در چند سال آخر عمرش یک رابطه دوستداشتنی با او داشتم. هیچوقت روزی را که او به خانه من در بمبئی آمد فراموش نمیکنم. آن خانه را در 21 سالگی خریده بودم.
روی تابلوی بیرون خانه نوشته بود میرزا… اصلا فکرش را نمیکردم که به آن نوشته توجه کند. به محض اینکه از آسانسور پیاده شد به سمتش رفت و با دقت نگاه کرد، اشک در چشمانش جمع شد، من را بغل کرد و گفت: « تو دختر من نیستی، تو پسر منی» و یک سال بعد از این ماجرا او نیز فوت کرد. آن زمان من برای فیلمبرداری در لندن بودم و مادرم هم همراه من بود. در واقع این از معدود دفعاتی بود که اصرار کرده بودم مادرم همراه من باشد چون فیلمبرداری بلندمدتی بود. شب بود که دخترعمویم تلفن زد و خبر داد که ناپدریام بستری شده و به کما رفته است. اما گفت هرچیزی را که بگوییم میشنود و آیا میخواهم چیزی به او بگویم؟ گوشی را دم گوشش گذاشت و من گفتم: « پدر، تو قول داده بودی تا مرا عروس نکردهای هیچجا نمیروی، پس نمیتوانی مرا تنها بگذاری.» آنطور که به من گفتند او پلکهایش را در جواب من تکان داد. این آخرین مکالمه من با او بود.
نقش دوستان و آدمها
به نظرم روابط مهمترین جایگاه در زندگی انسان را دارد چرا که تعادل، هارمونی و قدرت شما از خانواده و دوستان و کسانی که دوستشان دارید نشات میگیرد. چیزی مهمتر از خانواده و دوستان در زندگی نیست و آنها روی تمام عملکردهای شما در زندگی تاثیر میگذارند. دنیای بیمانند آغوش مادر مادرم تمام دنیای من است. صادقانه بگویم هیچجای دنیا آغوش مادر نمیشود. چرا که هیچ جا چنین امنیتی حس نمیکنید. او شما را قضاوت نمیکند و پر از عشق و آینه زندگی شماست. زمانبندی خاص خدا در مورد ازدواجم با ساحلسنگا باید بگویم که بیشتر از هر چیز از طرز تفکرش خوشم میآید. هرگز ندیدم با مردم متفاوت رفتار کند و این برای من خصیصه بسیار مهمی است. خیلی کم پیش میآید کسی را پیدا کنید که دیگران را قبل از خودش قرار بدهد و با همه افراد با وقار و احترام رفتار کند. من از روزی که ساحل را دیدم در ذهنم با او ازدواج کرده بودم.
راستش من به زمانبندی خدا خیلی اعتقاد دارم. حتما دلیلی بود که قبلها این اتفاق نیفتاده بود. خواستگاری رویایی من وقتی که من و همسرم با هم آشنا شدیم من 32 و ساحل 33 ساله بودیم. سطح خانوادگی هر دو ما تقریبا یکی بود. نقاط مشترک زیادی داریم. هردو آدمهای رک ولی آرامی هستیم. عاشق غذا، فیلم و موسیقی هستیم. از آن زمان 5 سال میگذرد. شرکت فیلمسازیمان را با هم راه انداختیم. آن زمان به نیویورک رفته بودیم که یک روز ساحل از من خواست که به پل بروکلین برویم. جایی که دوران تحصیلش را گذرانده بود. زمانیکه به میانه پل رسیدیم ناگهان در مقابل من زانو زد و از من خواستگاری کرد. شگفتانگیز بود مانند صحنهای از یک فیلم. توریستهای زیادی از کشورهای مختلف آنجا بودند که با دیدن این صحنه شروع به دست زدن کردند. واقعا چیزی فراتر از واقعیت بود. همان چیزی بود که ارزش این همه صبر کردن را داشت.
ازدواج ساده و بدون تجمل مراسم ازدواج ما یک ازدواج پنجابی ساده بود که سه روز به طول انجامید. ما هر دو زیاد اهل تجمل نیستیم؛ بنابراین مراسم خیلی باشکوهی نداشتیم. دوستان محدودی را دعوت کرده بودیم و حتی برخی از اعضای دور خانواده نیز دعوت نبودند. راستش نمیخواستیم خیلی شلوغبازی کنیم! من و همسرم در شراکت هم با هم مشکلی نداریم. ممکن است خندهدار به نظر برسد اما باید این مساله را ذکر کنم که وقتی افراد مختلف به دفتر ما میآیند شاید به واسطه اسم من به اینجا قدم بگذارند. اما ما همه کارها را با هم انجام میدهیم و برای کار هم ارزش قایل هستیم.
ساحل روابط عمومی خوبی دارد و میتواند افراد را در کنار یکدیگر قرار دهد. گاهی برای خودم هم جای تعجب دارد که چگونه این قدر خوب همه کارها را مدیریت میکنیم و در عین حال وارد حریم شخصی یکدیگر نمیشویم. ساحل کسی است که به برابری زن و مرد بسیار معتقد است و فضای کافی به من میدهد. شش سال است که این شرکت را با هم اداره میکنیم و تنها چیزی که ما را در کنار یکدیگر نگه داشته این است که خودخواهی جایی در رابطه کاری ما ندارد. زنها را جدی بگیرید یکی از مشکلات تهیهکننده بودن برای من، زن بودن است و اینکه بعضیها آدم را در این حرفه جدی نمیگیرند؛ همان طور که وقتی با تهیه اولین فیلم خودم، کارم را در این زمینه شروع کردم همه مرا دستکم گرفتند اما خیلیها از نتیجه کار من شگفتزده شدند. از طرفی با فیلم دومم نشان دادم که من هم میتوانم در این حرفه موفق باشم؛ بنابراین زنها را در هرکاری جدی بگیرید.
همبازی محمدرضا گلزار، دیامیرزا را بهتر بشناسید همکاری با رضا گلزار این برای اولین بار است که در یک پروژه مشترک سینمایی کار میکنم که البته بیشتر عوامل آن ایرانی هستند. از بازی در کنار رضا گلزار واقعا خوشحالم. او یک بازیگر فوقالعاده است و جدا از قدرت بازیگری، چهرهای خاص دارد. بهنظرم او یکی از زیباترین آدمهای روی کرهزمین است.
از قربان محمدپور نیز تشکر میکنم. او یک کارگردان مهربان است و امیدوارم همیشه شاد و خندان باشد. ضمن اینکه در این مدت مردم ایران نیز به من لطف زیادی داشتند و در صفحه شخصی من علاقه خودشان را نسبت به من نشان دادند که از همه آنها تشکر میکنم. مهمترین بخش زندگی مهمترین و بزرگترین مساله زندگی انسان، سلامتی است و متاسفانه زمانی به این مساله پی میبریم که بیمار میشویم. در یک آهنگی شنیدم که میگفت بدن تو مهمترین ابزاری است که در دست داری. پس زمانی میتوان از این ابزار استفاده کرد که سالم باشد و تفکر سالم هم نتیجه داشتن بدنی سالم است.
اگر از سلامت کافی برخوردار باشید میتوانید در زندگی تصمیمات درست بگیرید، درست عمل کنید و به امیال و رویاهایتان برسید. همچنین میتوانید از کسانی که دوستشان دارید حمایت و محافظت کنید. سلامتی کلید همهچیز است و قدرتتان را افزایش میدهد. متاسفانه برخی به دیگران اهمیت میدهند ولی به خودشان نه. باید به تغذیه و روش زندگی خود بسیار توجه کنیم.
دیا میرزا و همسرش ساحل سنگا
توضیحی که بتواند به ما در رفع لینک خراب کمک بکند. مثلا چه کیفیتی و چه قسمتی از این سریال مشکل خرابی دارد.